گل پسرا
ماه رمضون ِ . مهمون دعوت شدیم خونه مامانبزرگم . مث اکثر خانوما موندم چی بپوشم . تلفن کردم بابای نی نی آ ، قرار شده عصری زودتر بیاد بریم سر راه یه بلوز بگیریم . یه ساعتی وقت دارم . هرکاری کردم بچه ها بخوابن منم برم دوش بگیرم نشد که نشد . چاره ی دیگه ای نبود . براشون کارتون گذاشتم و تاکید کردم از جاشون جم نخورن تا من زود برگردم . خلاصه تندی دوش گرفتم و اومدم بیرون . مهدی تا منو دید از رو اپن پرید پائین . من : مونده بودم گریه کنم ، داد بزنم ، یا چی کار کنم . فرش لوله شده ی سفید ِ آشپزخونه رو که تکیه داده بودم دیوار انداخته بودن زمین . مهیار هرچی ادویه جات داشتیم ریخته بود رو اپن ، فرش ، زمین . از یخچال یه پارچ آب برداشته بود ریخته بود روش . تمام لباس و دست و صورتش هم رنگ ادویه گرفته بود . خلاصه بعد از اینکه حمومش کردم و لباساشم عوض کردم باباشون اومد . تا من آماده بشم چند بار آشپزخونه رو شست که البته رنگ زرد اصلا نمی رفت . و طبق انتظار درست وقتی داشت اذان می گفت ما داشتیم بلوز می خریدیم و کلی دیر کردیم .
نظرات شما عزیزان: